جدول جو
جدول جو

معنی نمک بار - جستجوی لغت در جدول جو

نمک بار
(سِ)
نمک ریز. نمک افشان. که نمک فروریزد.
- نمک بار شدن، گریان شدن. اشک فروریختن. نمک انگیز شدن:
چو ابر از شوربختی شد نمک بار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیک یار
تصویر نیک یار
(دخترانه)
دوست مشفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سبک بار
تصویر سبک بار
مقابل گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک بار
تصویر اشک بار
کسی که پی در پی گریه می کند، گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک فشان، گریه گر، گریه مند، اشک ریز، اشک باران، گریه ناک، گرینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمک خوار
تصویر نمک خوار
آنکه نان ونمک کسی را خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمک گیر
تصویر نمک گیر
کسی که نان ونمک دیگری را بخورد و موظف به رعایت حق نان ونمک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمک لاخ
تصویر نمک لاخ
نمکزار، جایی که از آن نمک استخراج کنند، شوره زار، معدن نمک
فرهنگ فارسی عمید
(نَ مَ)
نمک زار. نمک لاخ. (فرهنگ فارسی معین) :
در نمک لان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 2 بیت 1344)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
دهی است از دهستان ده پیر از بخش حومه شهرستان خرم آباد، در 19هزارگزی شمال خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و فرش بافی است. معدن نمکی در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نمک زار. نمکستان: این بحیره (بختگان) نمک لاخ است و دور آن بیست فرسنگ است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 153). این بحیره میان شیراز و سروستان است، نمک لاخی است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 152). منزل دوازدهم بر کنار نمک لاخ سیرجان ده فرسنگ. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 162)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
ناسپاس. کافرنعمت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
دهی است از دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 18هزارگزی شمال شرقی آستانه واقع است و 2232 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و کشمش و چغندر قند و بادام، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نمک که آن را حرارت دهند و در کیسه ای کنند و برای رفع بعض سردردها آن کیسه را بر سر نهند
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
ملاحت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ دَ رِ)
دهی است از دهستان ززوماهرو از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که 350 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ یَ دَ / دِ)
زخمی که در آن نمک انداخته بند کنند. (آنندراج). زخمی که بر روی آن نمک پاشیده وی را ببندند. (ناظم الاطباء) :
هر شب ز شور گریۀ اخترشمار خویش
زخم گلوی صبح نمک بند کرده ایم.
سالک یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خوش باور. نیک اعتقاد
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ پَ)
مجود، (السامی)، نیک کار، (آنندراج)، نیکوکار، آنکه اعمال خیر از وی صادر شود، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
فارغ بال. (برهان) (آنندراج). آسوده. راحت:
شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت.
فردوسی.
آنچه دفع طبیعت بود از آن هیچ مضرتی پدید نیاید نه در تن و نه در قوتها بلکه تن آسوده وسبکبار شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سبکبار زادم گران چون شوم
چنان کآمدم به که بیرون شوم.
نظامی.
جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا
عفی اللّه آنکه سبکبار و بیگناه تر است.
سعدی.
مرد درویش که بار ستم فاقه کشد
بدر مرگ همانا که سبکبار آید.
سعدی (گلستان).
، مقابل گران بار:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها.
حافظ.
، مجازاً، بمعنی مجرد و فارغ از علایق دنیوی:
در شاهراه جاه بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری.
حافظ.
از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش
کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است.
حافظ.
، نادان، در مقابل دانا:
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.
سعدی (گلستان).
، سبک وزن. (ناظم الاطباء). مقابل سنگین وزن: خود (غازی) باستاد تا جملۀ غلامان برنشستند و استران سبکبار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232)، آماده جهت رفتن و برخاستن. (ناظم الاطباء)، کسی را گویند که پیوسته شادی کند و خوشحال و صاحب انتعاش باشد. (برهان)، آزاد از شغل و کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نیم دفعه، کنایه از لحظه ای کوتاه:
هر که به کوی تو نیم بار فروشد
جان به یکی دم هزار بار برآورد،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
زمین شور که در آن نمک فراوان باشد. (ناظم الاطباء). شورستان. مملحه. ملاّحه. نمکسار. (یادداشت مؤلف). شوره زار. (فرهنگ فارسی معین) :
چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم
چون به تابستان نمک زار بیابان آمده.
خاقانی.
گر نمک زاری شود گیتی به جاست
با جراحت های خندان می روم.
طالب (از آنندراج).
نروید سبزه در هر جا نمک زاری است حیرانم
که خط چون سبز و خرم می کند لعل لب او را.
کلیم (از آنندراج).
، کان و معدن نمک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
خوش نمک. بانمک. کمی شور، ملیح. باملاحت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک باز
تصویر نیک باز
آنکه کارهای نیک کند: نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک کار
تصویر نیک کار
آنکه خوب کار کند، نیکو کار نیکو کردار: مقابل بد کار بد کردار
فرهنگ لغت هوشیار
نمکزار: سگ نفس تو اندر زندگانی برونست از نمکسار معانی. (اسرارنامه عطار. چا. دکترگوهرین ص 76)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که مقدر کمی از چیزی را بچشد تا اندازه نمک آنرا تعیین کند، آنکه موظف برعایت حق نان و نمک خوردن است، نمک بحرامی که مجازات ناسپاسی خود را دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمک لاخ
تصویر نمک لاخ
نمکزارنمک لان
فرهنگ لغت هوشیار
نمکزار: در نمک لان چون خری مرده فتاد آن خری و مردگی یکسو نهاد. (مثنوی. نیک. 319: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمک کار
تصویر کمک کار
اییار یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک بار
تصویر سبک بار
آسوده، راحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمکبار
تصویر نمکبار
اشک فرو ریختن، گریان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمک زار
تصویر نمک زار
جایی که درآن نمک بسیار است شوره زار، معدن نمک
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نان و نمک کسی را خورده باشد کسی که نان و نمک دیگری را خورده، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمک زار
تصویر نمک زار
((نَ مَ))
جایی که در آن نمک بسیار است، شوره زار، معدن نمک
فرهنگ فارسی معین